گنجور

 
وحشی بافقی

رفت محیا شبی به خانه و دید

زن خود با غیاث بازاری

گفت ای قحبه این چه اطوار است

دیگران را به خانه می‌آری

سخنی در جواب شوهر گفت

که از آن فهم شد وفاداری :

چکنم کان نمی‌توانی کرد

تو که سد من دل و شکم داری

«اسب لاغر میان به کار آید

روز میدان نه گاو پرواری »