گنجور

 
وحشی بافقی

آتشی خواهم دل افسرده را بریان در او

در کمین خرمن جان شعله‌ها پنهان در او

شعله‌ای می‌بایدم سوزان که ننشیند ز تاب

گر بجوش آید ز خون گرم سد توفان در او

خانهٔ دل را به دست شحنه‌ای خواهم کلید

چند بر بالای هم اسباب سد زندان در او

آرزو دارم طلسمی رخنهٔ او بسته عشق

عقل سرگردان در آن بیرون و من حیران در او

سود دریای محبت بس همین کز موجه‌اش

بشکند کشتی و سرگردان بماند جان در او

شهسواری بر سرم تاز ای عنان جنبان حسن

وانگهم چشمی بده سد عرصهٔ جولان دراو

چشم وحشی عرصه‌ای باید که در جولان ناز

شوخی ار خواهد تواند ساخت سد میدان در او

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
شمارهٔ ۳۵۹ به خوانش یاسین ریاحی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
صائب تبریزی

عشق سلطان و زمین میدان، فلک چوگان در او

سرفرازان جهان چون گوی سرگردان در او

عالم از حسن ازل یک چهره آراسته است

در بهشت افتاد هر چشمی که شد حیران در او

از سپهر سفله تشریف تن آسانی مخواه

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه