گنجور

 
وحشی بافقی

بست زبان شکوه ام لب به سخن گشادنش

عذر عتاب گفتن و وعدهٔ وصل دادنش

بود جهان جهان فریب از پی جان مضطرب

آمدن و گذشتن و رفتن و ایستادنش

ناز دماند از زمین، فتنه فشاند از هوا

طرز خرام کردن و پا به زمین نهادنش

جذب محبتش کشد، هست بهانه‌ای و بس

اینهمه تند گشتن و در پی من فتادنش

وحشی اگر چنین بود وضع زمانه بعد ازین

وای بر آن که باید از مادر دهر زادنش

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
شمارهٔ ۲۵۲ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
سیدای نسفی

داد ضیا به عالمی پرده ز رخ کشادنش

پنجه آفتاب شد دست برو نهادنش

برد ز جای خود مرا جلوه کنان ستادنش

بست زبان شکوه ام لب به سخن کشادنش

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه