عصّار که از فشار اویم
خون آب دود ز دل به رویم
دایم دارد ز هجر آن یار
بر دل باری چو سنگ عصّار
شد مغز روان ز بار جانم
چون آب ز جوی استخوانم
بینا، نه همین بروست حیران
دارند به دل هواش، کوران
با دیده ی بسته گرد آن یار
گردنده به رنگ، گاو عصّار
باشد چو چراغ شام دیجور
با جامه ی چرب و روی پر نور
از روغن او به حجره ی تن
ما راست چراغ دیده روشن
ما را نفعی نداد ازو رو
چربست اگر چه پهلوی او
پختن، سودای وصل جانان
بی روغن شیر بخت نتوان