گنجور

 
وحیدالزمان قزوینی

از شانه تراش بیقرارم

وز چاره گذشته کار و بارم

در شاخ ز شوق شانه گشتن

دانه ی شانه بود سوزن

این بود شبیه اینکه طفلان

نازاده بر آورند دندان

عکس مژه اش ز روی بازی

از تخته نموده شانه سازی

تا سایه فکنده بی بهانه

انگار شانه گشته شانه