گنجور

 
وحیدالزمان قزوینی

بنمود سوادِ شهری از دور

مانند سوادِ دیده پر نور

شهری همه خانه هاش پر زر

چون کاخِ خیالِ کیمیاگر

چون دل همه خانه ها شمالی

هر یک چو بنای چرخ عالی

مانند نهال گل، خیابان

چون گل در خانه هاش خندان

بیرون ز شمار مخزن گنج

چون تصفیف بیوت شطرنج

سیّار ز خانه ها به صد سال

بیرون نرود چو فکر رمّال

از سبزی کشور و بلادش

سر سبز چو سرو گرد بادش

بر شاخ درخت، مرغ رنگین

چون شمع، گشوده بال زرّین

بگرفته ز سبزه در جنابش

آیینه به موم سبز آبش

بنموده ز روشنایی آب

هر قطره به شب چو کرم شب تاب

آسان گردد، به طرف گلشن

شمع، از آتش، چو لاله روشن

آبش به صفایِ روح، غلطان

جان بخش به رنگ آب حیوان

گندم چو دواند ریشه زان نم

جان یافت چو عنکبوت در دَم

اجساد ز زندگی، بریده

در خاک چو ریشه قد کشیده

گر واله ی لاله ی بهاری

مشغول شدی به گل شماری

کشتیش آن حنا نهاده زان بام

در کام زبان چو مغز بادام

بنموده مناره های پُر فر

همچون علمِ از میان لشکر

خورشید و مه از فراز آنها

چون سر عَلَم از عَلَم هویدا

هر برجی را نموده از سر

این چرخ کبود چون کبوتر

در چار حدش بیوت مردم

کز دیدن او شود نگه گم

بنموده به چشم اهل انصاف

چون جوجه ی ماکیان ز اطراف

بازار و دکانش از عدد بیش

هر صنفی از و محبت اندیش