گنجور

 
وحدت کرمانشاهی

دلی که در خم آن زلف تابدار افتاد

چو شبروان سر و کارش به شام تار افتاد

هوا عبیر فشان شد مگر گذار صبا

به زیر حلقه آن زلف مشگبار افتاد

به دام زلف تو تنها نه من گرفتارم

در این کمند بلا همچو من هزار افتاد

دگر نه پای طلب دارم و نه دست سبب

که آن بماند ز رفتار و این ز کار افتاد

فغان و ناله برآمد ز بلبلان چمن

به باغ دامن گل چون به دست خار افتاد

هوای طوبیم از سر برفت خواجه، مرا

به سر چو سایه آن سرو جویبار افتاد

ز دست شاهد شیرین زبان شکر لب

به کام طبع می تلخ خوشگوار افتاد

کسی که عشق نورزید و ذوق می نچشید

در این زمانه عزیزان ز چشم یار افتاد

مگوی نکته توحید را به کس وحدت

که راه هرکس از این نکته سوی دار افتاد