گنجور

 
واعظ قزوینی

ز دل رفتی مرا گرد تعلق، حبذا پیری!

صفا شد از تو در ویرانه ما، مرحبا پیری!!

عجب نبود، شود آثار پیری روشن از چشمم

که مهمانست و، دارد از شرف در دیده جا پیری

چنین کز رنج خواهشها مرا می بخشد آسایش

درین پیرانه سر ترسم جوان سازد مرا پیری!

از آن رو می کند خم رفته رفته قامت ما را

که میخواهد کند با خاک ما را آشنا پیری

رخ زرد مرا، از ناتوانی، در بیاض مو

نمایان کرده مانند چراغ آسیا پیری

نباشد هستی ما، سر بسر، غیر از شبانروزی

شب ما هست ایام جوانی، روز ما پیری

چه سان ماند سر برگی دگر در من؟ که هر ساعت

فشاند از نخل تن برگ حواسم با عصا پیری!

بهر سو آورم رو، میتوان چیدن گل عبرت

گلستان کرده خارستان دنیا را بما پیری

ترا رمزیست، یعنی غصه دنیا مخور دیگر

برای این ترا می افگند از اشتها پیری

ز بس افسرده از دم سردی ایام خود بودم

ندانستم جوانی بود، کز من رفت، یا پیری؟!

مرا نگذاشت هرگز با خدای خویشتن یکدم

بسی دارم شکایت از جوانیها، بیا پیری!

جهان پر بود از نادیدنی، پوشید از آن چشمم

ز روی مرحمت دارد چه منتها بما پیری

وفائی چون جوانان زمان نبود جوانی را

نگردد تا دم مردن ولی از ما جدا پیری

نسازد تا فراموش اصل خود را، نفس آتش خو

نماید خاک را هر دم بانگشت عصا پیری

به موی همچو برف ما و روی چون یخ باران

دل ما را ز دنیا سر کرد آخر، خوشا پیری!

کند بیدار تا از خواب غفلت دیده دل را

برو افشاند از دندان ریزان قطره ها پیری

ز پا منشین، بدست آور طریق بندگی واعظ

ز ضعفت بند ننهاده است تا بر دست و پا پیری

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode