گنجور

 
واعظ قزوینی

ز حیرت تو، کسی گردش از کباب ندیده

به پیش لعل لبت، رنگ در شراب ندیده

دلم ز دوست بجز تندی و عتاب ندیده

بغیر سیل کس این خانه خراب ندیده

ز بیم شحنه خوی تو در دیار محبت

کسی جز از غم هجر تو بیحساب ندیده

ز پای تا بسرت آنچنان پر سا ز خوبی

که سرمه جای در آن چشم نیم خواب ندیده

چه اعتماد بحرفی، که آن ز فکر نخیزد

که زود میگسلد، رشته یی که تاب ندیده

چو نو نیاز به دولت رسید، شور برآرد

چو آب دید، خروشد سفال آب دیده

بغیر آن قد شمشاد، نیست در دل واعظ

چو شانه غیر الف، کس درین کتاب ندیده