گنجور

 
واعظ قزوینی

چون زبان در گفتگو، بیجا ز کام آید برون

هست شمشیری که در بزم از نیام آید برون

چون بباد لنگر آن خوشخرام آید برون

ناله صبحم بجهد از سینه شام آید برون

نیست در کام خرد چون میوه نارس قبول

در تکلم از زبان حرفی که خام آید برون

در تماشایش ز رفتن باز ماند روزگار

چون بناز از کوی خود آن خوشخرام آید برون

بگذرد در بزم اگر حرف لب میگون او

باده بیتابانه از مینا بجام آید برون

نامه را چون مهر بر عنوان کنم، از شوق او

نامم از خاتم بجای عکس نام آید برون

چون بر آرم نامش از لب، دود آهم در قفاست

خواجه کی از خانه هرگز بیغلام آید برون؟!

بر شکسته بالی مرغ دل واعظ ز رحم

اشک گردد دانه و، از چشم دام آید برون

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode