گنجور

 
واعظ قزوینی

پا ز دولت نخورد، ترک سر درویشان

ره بحشمت ندهد، خاک در درویشان

ندهد حاجتشان، راه بتصدیع کسی

بار صندل نکشد، دردسر درویشان

طایر گلشن قدسند ز فارغبالی

ای ستمگر نخوری هان بپر درویشان!

وقت این خانه بدوشان، همه صبح وطنست

شام غربت نبود، در سفر درویشان

همچو داغی که سیاهی فگند، از همت

دزدد از چتر شهی فرق سر درویشان

قیمت خویش بافتادگی افزون سازند

خاکساری بود آب گهر درویشان

هرکسی غره بکسب هنری گشته و، هست

به هنر غره نگشتن، هنر درویشان

از دعا گرددشان کام دو عالم حاصل

شعله آه بود شاخ زر درویشان

نشود همتشان بارکش منت خلق

بر ندارد ز هما سایه سر درویشان

جمله تن گشته نگاه و، گل عبرت چینند

هست عالم همه باغ نظر درویشان

با خبر باش، مبادا که بسنگ سخنی

بشکند از تو دل با خبر درویشان

کشوری زیر و زبر از رگ ابری گردد

با حذر باش ز مژگان تر درویشان

هر چه دارند چو گل، بر کف دست کرمست

بخل گو کیسه ندوزد بزر درویشان

چشمشان بر خط صنعست بهر جا نگرند

هست عینک دو جهان در نظر درویشان

قسم خلق چو دایم بسر شاه بود

قسم ما نبود جز بسر درویشان

گرچه در کام تو واعظ سخن حق تلخست

مگذر از سخن چون شکر درویشان

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode