گنجور

 
واعظ قزوینی

در وطن سخت غریبم، سفری میخواهم

می پرد مرغ دلم، بال و پری میخواهم

نیست تقصیر کسی، گر نبرد کس نامم

هنرم ساخته بیقدر، زری میخواهم

توشه را طلب، نیست بجز درد طلب

زهد خشکی چکنم؟! چشم تری میخواهم!

قیل و قال سخن بیهده دنیا را

گوشه گیری چکنم؟! گوش کری میخواهم!

همچو خس بر سر (هر) موج ز خست لرزم

کشتی همت دریا گذری میخواهم

کس در آن در بزر و سیم نشد کامروا

زاری مطلب خود پیش بری میخواهم

هست آیا زغم مرگ در آنجا خبری؟

از دل مردم دنیا، خبری میخواهم!

خیمه بیرون زدن از بحر تعلق چو حباب

بهواداری آه سحری میخواهم

پر بخود گم شده این نفس بطاعت مغرور

انفعال بگنه راهبری میخواهم

نسخه پر غلطم در کف گیتی واعظ

بر خود از کلک عنایت گذری میخواهم