گنجور

 
واعظ قزوینی

تا تیغ تو بگذاشته لب بر لب زخمم

باز است بشکر تو ستمگر لب زخمم

هرگز نگرفته است دهنها بزبانها

خویی که گرفته است بخنجر لب زخمم

جز شکوه بیمهریت از دل نتراود

گر تیر تو انگشت نهد بر لب زخمم

چندان نمکیده است لب گریه دلم را

کز آب دم تیغ، شود تر لب زخمم

حرف ستمش را، بدو لب باز توان گفت

یک لب، لب تیغ و، لب دیگر لب زخمم

از لذت شمشیر تو در خاک عجب نیست

گر مور چو خط جمع شود بر لب زخمم

بر آینه تیغ ستم پیشه قاتل

حیران شده چون دیده جوهر لب زخمم

تا چاک دلم بخیه تسلیم گرفته است

نگذشته دگر حرف بهی بر لب زخمم

واعظ دلم از درد بفریاد درآید

دندان خدنگی نگزد گر لب زخمم