گنجور

 
واعظ قزوینی

ز غم گر سوختم، نزدیک یار مهوش خویشم

شدم خاکستر، اما همنشین آتش خویشم

بهر جا باشد او، من دور گرد آن سر کویم

خیالش تا بدل جا کرده، من هجران کش خویشم

فلک را نیست جرم،این اضطراب از خویشتن دارم

در این مجمر شرار آسا سپند آتش خویشم

چو حرف وصل گوید، خویش را دور افگنم اول

برای صید مطلب تیر روی ترکش خویشم

سراپا گرچه واعظ هستیم باشد ازو، لیکن

شررسان در فلاخن، از فروغ آتش خویشم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode