گنجور

 
واعظ قزوینی

پیری آمد روشنی از چشم گریان رفت حیف!

اشک حسرت از قفایش تا بدامان رفت حیف!

آفتاب پیری از کهسار سختی شد بلند

شبنم باغ جوانی بود دندان، رفت حیف!

روشنی از دیده ما گردش ایام برد

گوهر بی قیمت ما از نگیندان رفت حیف!

مرغ گفتارم، ز سنگ سختی دوران پرید

عندلیب خوشنوایی از گلستان رفت حیف!

من، که صحرای جنون بر شوخی من تنگ بود

گریه ام نتواند اکنون تا بمژگان رفت حیف!

عمر در فکر سر و دستار، ضایع شد دریغ!

زندگی در فکر آب و نان بپایان رفت حیف!

دست فرصت واعظ از کهسار هستی گل نچید

زندگانی، همچو باران بهاران رفت حیف!

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode