گنجور

 
واعظ قزوینی

ماند ز تاب و تب بدل زار من چراغ

گویا که دیده است رخ یار من چراغ

افتد ز پای، بسکه خراب فتادن است

گر افگند فروغ بدیوار من چراغ

آید چو او ببزم، نماند ز من اثر

ز آن رو که ظلمتم من و، دلدار من چراغ

هرشب بود ز گریه خونبار و اضطراب

همچشم من پیاله و، همکار من چراغ

چون دیده یی که وا نتوان کرد در غبار

روشن نمیشود ز شب تار من چراغ

پیچد ز روز تیره من، بر خود آفتاب

سوزد بسوز سینه افگار من چراغ

واعظ ز فیض یاد رخ آتشین دوست

هرگز نخواسته است شب تار من چراغ

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode