گنجور

 
واعظ قزوینی

نیافته است کسی لذتی ز خوان طمع

نگشته سیر کسی را شکم بنان طمع

همیشه بهر پریدن ز ناکسان دنی

مساز تیغ زبان تیز بافسان طمع

برای اینکه کنی صید مطلب دوری

برشته های سخن زه مکن کمان طمع

توان بقصر شرف شد چو با کمند دعا

مرو بچاه دنائت بریسمان طمع

بپوش چشم زخلق و، بچشم خلق نشین

که بی نشان شدنت، نیست جز نشان طمع

مساز پیشه خود آبرو فروشی را

بهر گذر مگشا از دو لب دکان طمع

ترا که گلشن عزت ز تشنگی شد خشک

مبند آب رخ خود ببوستان طمع

متاز اسب طلب بر در کسان واعظ

بتاب جانب درگاه حق عنان طمع