گنجور

 
واعظ قزوینی

دل از خیال دوست، ندادم بفکر خویش

آغوش خاطری نگشادم بفکر خویش

از پایه بلند ز خود بیخبر شدن

افتادم آن قدر که فتادم بفکر خویش

اخراج کرد غیرتم از شهر ننگ و نام

تا رخصت خیال تو دادم بفکر خویش

تا ناخن خدنگ توام بود در نظر

از دل چه عقده ها که گشادم، بفکر خویش

خود جاده ایم کعبه مقصود خویش را

منظور اوست، زینکه فتادم بفکر خویش

واعظ ز خوشدلی چو اثر نیست در جهان

در کنج غم نشسته و، شادم بفکر خویش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode