گنجور

 
واعظ قزوینی

کاروان راه گمنامی نمیخواهد جرس

دل تپیدن هرکجا باشد، نمی باید جرس

ذوق خاموشی، دل از کف دادگان دانند چیست

از زبان زآن ور نمی افتد که دل دارد جرس

در طریق عشق از بیتابی ظاهر چه سود؟

از درون بر سینه خود سنگ میکوبد جرس

مانده یی از راه و، باکت نیست از آوارگی

در رهست و، روز وشب بر خویش میلرزد جرس

تن چو از نشو و نما افتد، شود بی ذوق دل

ناقه از رفتن چو ماند، بینوا گردد جرس

واعظ از دل تا نخیزد گفت و گو بی حاصل است

رهنما زآن شد، که دائم از درون نالد جرس

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode