گنجور

 
واعظ قزوینی

بس است خواب، دگر چشم من ز جا برخیز

ز دست عمر شدت، عمر من بپا برخیز

گشاده درگه فیض حکیم خسته دلان

توهم بجوی پی درد خود دوا، برخیز

ترا که بهر سفر، توشه پختن است ضرور

نگشته تا که خموش آتش بقاء برخیز

رهت بخانه تاریک مرگ خواهد بود

بده چراغ دل خویش را ضیا، برخیز

ز دوست کرده ترا خواب ناز بیگانه

مگر شوی نفسی با وی آشنا، برخیز

مگر کند قدمی رنجه یاد دوست دلا

بآه خانه خود را بده صفا برخیز

ز دست رفته و از پا فتاده ایم کنون

مقام کردن یاری است، ای دعا برخیز

بچار موجه عصیان فتاده یی واعظ

مباش کم ز خس، اکنون بدست و پا برخیز