گنجور

 
واعظ قزوینی

یار طفلست و،ره کوچه نجسته است هنوز

از لبش خط سخن خوب نرسته است هنوز

نیست دندان که نمایان شده از لعل لبش

هست طفل و، دهن از شیر نشسته است هنوز

صرصر آه جگر سوز دل از کف شده یی

از رخش بند نقابی نگسسته است هنوز

نرسیده است بدامان لبش دست هوس

چهره اش جز عرق شرم نشسته است هنوز

رسم دلجویی عشاق نیاموخته است

ره سوی خانه آیینه نجسته است هنوز

خاک بازی، نه رخش را بغبار آلوده است

گرد راه عدم از چهره نشسته است هنوز

در دلش مغز وفا نیست هنوز از خامی

نونهال است و ثمر خوب نبسته است هنوز

پیر شد واعظ و، دیگر سخنش طفلانه است

از دل این گرد هوس پاک نشسته است هنوز