گنجور

 
واعظ قزوینی

غم او ساخت دلم تنگ و، هم او بگشاید

دانه از آب گره گشت و، ازو بگشاید

در خور حوصله خویش برد هرکس فیض

طاقتی کو که نقاب از رخ او بگشاید؟

کشور فتح، مسخر ز شکست تو شود

این دیاریست که با تیغ عدو بگشاید

دل، خوش از صبر به تنگ آمده، کو زور غمی

که ز چاک دلم این بند رفو بگشاید؟!

آب شرمیست در آن رخ که نبندد صورت

کلک نقاش اگر چهره او بگشاید

کیست با او سخن کشتن واعظ گوید؟

سر حرفی مگر آن تندی خو بگشاید!