گنجور

 
واعظ قزوینی

گر چنین بر ما کمان ناز پرکش می‌شود

دل ز پهلوی من از تیر تو ترکش می‌شود

سنگ ره ما را ز فیض ناتوانی رهبر است

عینک آری چشم پیران را عصاکش می‌شود

از خرد خالص نباشد، تا جنون در پرده است

تا ز والا نگذرد، کی باده بی‌غش می‌شود؟!

هم‌نشین خاکساران شو، که دارد فیض‌ها

از الفت خاکستر افزون عمر آتش می‌شود

بس که واعظ کامرانی مایه ناکامی است

خاطرم از جمع گردیدن مشوش می‌شود