گنجور

 
واعظ قزوینی

مرا ذکر تو با این کهنگی‌ها تازه می‌سازد

ز هم پاشیده اوراق مرا شیرازه می‌سازد

ره سرگشتگی دیگر آید پیش، عاشق را

چو تار وقت و ساعت، تا نفس را تازه می‌سازد

عمارت‌های ابنای زمان مهمان چه می‌داند؟

که اول خواجه قفل و، آنگهی دروازه می‌سازد

ز کار زاهد ناقص عمل، یک شعبه این باشد

که هر گوشه مقامی از پی آوازه می‌سازد

دمی از دست رد عیب‌جویان، کهنه می‌گردد

فقیر بی‌نوایی گر قبایی تازه می‌سازد

بود وقت جدایی از نفس این جسم را دیگر

کجا این نسخه پوسیده با شیرازه می‌سازد؟

جوانی می‌خرامد، می‌رود از ما به آیینی

که ما را کهنه، داغ خویشتن را تازه می‌سازد

چنین دلکش از آن رو گشته معنی‌های رنگینش

که فکر واعظ از خون جگرشان غازه می‌سازد