گنجور

 
واعظ قزوینی

چشم دل منعم سیر، ز اسباب نمیگردد

از ریگ روان صحرا سیراب نمیگردد

عیب است زبس تندی از مردم روشن دل

از خجلت خود آتش، چون آب نمیگردد

بیشوق شنیدن حرف، از دل بزبان ناید

تا آب نخواهد گشت، دولاب نمیگردد

در خواب اجل، راحت از خواب نمی بینی

بر چشم دل از فکرش، تا خواب نمیگردد

عکس گل رخسارش، در آب اگر افتد

از حیرت آن در بحر، گرداب نمیگردد

آن چهره آتشگون، زان شوخ که من دیدم

چون زلف برآن عارض، بیتاب نمیگردد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode