گنجور

 
واعظ قزوینی

بکش تیغ ای ستمگر تا جهانی جان به کف گردد

کمان بردار، تا خورشید نارنج هدف گردد

از آن رو درج دل در دامن این دشت نگشایم

که می‌ترسم گرامی‌گوهر غم‌ها تلف گردد

به همواری نصیحت بیش در دل‌ها اثر دارد

ز نرمی قطره باران، در گوش صدف گردد

ز فکر این غزل آمد به یادم درگه شاهی

که سنگ از فیض خاک درگهش در نجف گردد

به ظاهر گرچه پروردم، ز خاک درگهش واعظ

دل دیوانه‌ام در بر مجنون جان به کف گردد