گنجور

 
واعظ قزوینی

بعد مردن، نشان ما سخن است

آتش کاروان ما سخن است

گردد از وی چراغ ما روشن

خلف دودمان ما سخن است

زو شود قدر ما مگر پیدا

نور شمع زبان ما سخن است

تر دماغیم از گل معنی

باغ ما، بوستان ما، سخن است

فکر معنی شده است فکر معاش

چه کنیم؟ آب و نان ما سخن است

پیش ما جز بنقد هوش میا

که متاع دکان ما سخن است

بسخن خوشدلیم ما، ورنه

خوشدلی در زمان ما سخن است

بهر یاران قدردان واعظ

زین سفر ارمغان ما سخن است