گنجور

 
واعظ قزوینی

رفت عهد شباب و، دندان ریخت

رگ ابری گذشت و، باران ریخت

شد جوانی، نماند در سر شور

رعشه پیری این نمکدان ریخت

تنگدل چند از غم رفتن؟

برگ خود گل بروی خندان ریخت

سست شد پا، ز سیل رفتن عمر

کاخ تن، عاقبت ز بنیان ریخت

روزگارم، به نازکی پرورد

چون گلم، عاقبت ز دامان ریخت

بود مانند گریه شادی

در جوانی چو عقد دندان ریخت

جز گل خاریم، نشد حاصل

ز آبرویی که پیش دونان ریخت

شعر نتوان بهر جمادی خواند

گوهر خود بخاک نتوان ریخت

کلک واعظ نریخت لعل خوشاب

خون دل بود، کو ز مژگان ریخت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode