گنجور

 
واعظ قزوینی

بر سر ز ابر چتر و، بگلگون گل سوار

خوش میرسد بکوکبه سلطان نوبهار

از هر طرف جبینت گل میکشد نمو

دارد از آن بدست، گل افسار شاخسار

هر سو بدور باشد غم از رهگذر او

فوج شکوفه یی، بود از شاخ چوبدار

گویی ز جنگ لشکر دی بازگشته است

سرها ز ژاله بسته بفتراک، شاخسار

از بس نبرد کرده بخیل سپاه غم

خون لاله لاله میچکد از تیغ کوهسار

گردیده اند گرمی و سردی ز عدل او

باهم چو آب و آتش یاقوت سازگار

امروز بس که کار ترقی گرفته اوج

تا نخل روز قد کشد از فیض نوبهار

نزدیک شد که شب همه گردد بدل بروز

از بس بهار شست کدورت ز روزگار

مانند اخگری که در انگشت افگنند

از مهر روز فربه و، شب میشود نزار

آورد روزگار، ز بس رو بفربهی

از قرص آفتاب، حمل گشت دنبه دار

غم ها دگر بخانه دل پا نمی نهند

صحرا طلب شده است ز بس طبع روزگار

از سیر گل هوای گلستان شده است آب

از دیدن چمن شده چشم شکوفه چار

از بس تری، هوای چمن بحر اخضر است

هر سرو گشته ماهی این بحر بی کنار

بید مولهی شده، هر نخل در چمن

از بس که ریزد آب طراوت ز شاخسار

نبود عجب ز فیض هوا گر چو خط سبز

تار نگاه، ریشه دواند بروی یار

از بس بهار داده بهر خشک وتر نمو

تیر از کمان نجسته، رسد از پی شکار

از بس پر آب کرده هوا چوب خشک را

سوهان چوب سای از او گردد آبشار

از سرعت ترقی هر شاخ سرخ بید

گویی که برق میجهد از ابر سبزه زار

از بس که گرم نشو و نما گشته، همچو دیو

بر آسمان تنوره زنان میرود چنار

دارد هوا ز بس که رطوبت، عجب اگر

فریاد سیل باز نگردد ز کوهسار

چون دانه یی که سبزه سیراب می شود

از بس نمو کنند گره ها، شوند تار

از روزگار یافت ترقی هر آنچه بود

من نیز، کاش بودمی از اهل روزگار

از فیض نوبهار، عجب نیست بشکفد

از شاخ خامه مطلع دیگر شکوفه وار