گنجور

 
واعظ قزوینی

تن تو چیست یکی خیمه و، ستونش جان

طناب، رشته روزی و، میخ آن دندان

چو میخ کنده شد از تند باد رفتن عمر

دگر چه چشم اقامت ز خیمه، ای نادان؟!

فگند باد اجل خیمه بر سرت چون گل

بروی خار علایق تو فرش گشته همان

بکش متاع دل خود برون ز خیمه تن

که کاروان حواس و قوی شدند روان

ببر طناب تعلق دلا ز خیمه تن

که بس قلندریت خیمه در ره جانان

بسالکان طریقت قبای تن بار است

پی برهنگی از خویشتن ببند میان

قد خمت ز عصا گشته لام الف یعنی:

که نیست جای اقامت کهن سرای جهان!

رسید وقت که از قید زندگی برهی

گذار روز و شب این بند را بود سوهان

چو شمع بر سرت افتاده آتش پیری

از آن چو اشک چکد از تو گوهر دندان

ز چشم رفته ترا نور و سرفتاده به پیش

گرفته پینکی خواب مرگت ای نادان

دگر مدار قوی دل، چو چشم گشت ضعیف

دگر مباش سبکسر، چو گشت گوش گران

بدست داد عصا ضعف پیریت، یعنی:

براه دوست سگ نفس را، ز خویش بران

دو مو شدی و، نشد حرص و آز یک مو کم

دو تا شدت قد و یکتا نگشت دل ز جهان

تمام کرده قضا نسخه حیات ترا

که از سفیدی مو میکشد بیاض بر آن

زمان زمان شودت تند آتش پیری

زنند روز و شب از هر طرف ز بس دامان

بچهره ات نفتاده است چین، که کلک قضا

کشیده بر ورق هستیت، خط بطلان

ز بس که صر صر ایام، از تو تند گذشت

ز غنچه دهنت ریخت خرده دندان

سر از خمیدگی قد بجای پا رفته است

برای راه عدم کرده است نقل مکان

براه ملک عدم، تا دواندت چون تیر

اجل گرفته ز قد خمت به پشت کمان

چرا جوان نکنی خویش را در این پیری

ز خاکبوس در شاه کشور ایمان؟!

رضا بحکم قضا، «حضرت امام رضا»

که در قلمرو دلهاست مهر او سلطان

ز دفتر کرم او، سحاب یک ورق است

که سطرش از رگ ابر است و، نقطه اش باران

بود کف گهر افشان او محیط کرم

بر او حباب صفت چشم جمله عالمیان

بجیب و دامن دریا نه در شهوار است

نشسته در عرق خجلت از کفش عمان

ز خجلت کف او، ابرها در آب و عرق

ز شرم همت او، گنج بخاک نهان

ز سیل ریزش احسانش ار کند رقمی

شود ز تندی آن خانه قلم ویران

شمیم خلقش، اگر شمه یی شود تحریر

بهر خطی که نویسند، میشود ریحان

دهند گر مه و خورشید هر دو پشت به پشت

نه رای انور او را شوند آینه دان

گرفته کشتی مه، چون قلندران افلاک

زنند تا که به بازار جود او دوران

نه شیر پرده، به شیر فلک زند گر هی

برون ز پرده افلاک میجهد لرزان

ز رعشه، داغ پلنگان سیاهی اندازد

به خشم جانب کهسار گر شود نگران

ز بیم او بدل سنگ، آتش آب شود

خیال می گذرد گر زیاد شیشه گران

بسر هوای زمین سایی درش دارد

از آن شده است بصلب صدف گهر غلتان

به خاک درگه او افگنند تا خود را

کشند مهر و مه از شوق، هر طرف میدان

چه در گهی، که ز بهر رعایت ادبش

ز دور، هفت فلک بگذرند سجده کنان

نکرده است در آن بارگاه قندیلی

فتاده آتش از آن آفتاب در جان

چنان در اوست چراغ امیدها روشن

که شمع گریه عرق میکند ز خجلت آن

در اوست عود، ولی هر طرف بر آتش شوق

فتیله عنبرش از دود آه سوختگان

بخویش پیچد از آن، آب در گهر که چرا

سرشک نیست که گردد در آن حریم روان؟!

نه گنبذ است به شکل صنوبری، که بود

به سینه پیر فلک را دلی پر از ایمان

از اینکه جامه آن کعبه گشته اطلس چرخ

رواست گر کشد از فخر بر زمین دامان

برآسمان نبود کهکشان، که رفعت آن

کشیده است بطاق فلک خط بطلان

توان بدیده دل از ضریح او دیدن

که موج زن شده دریای رحمت یزدان

عجب که سر بتنی خاک را فرود آید؟

کشیده تا ببر آن جسم پاک را چون جان!

چو خاک درگه او باشدش هوا داری

بخویش بالد از آن دمبدم مرا عصیان

گناه و عفو نگردند آشنا باهم

اگر نه پای گذارد محبتش بمیان

سخن سزای مدیحش کجاست؟ معذور است

قلم ز عجز بمالد اگر زبان بزبان!

ز حرف و نقطه زند گه به نعل و گه به میخ

بلی کمیت قلم نیست مرد این میدان

تهی است دست زبان گر ز تحفه مدحش

پر است لیک ز نقد محبتش دل و جان

شها بدرگهت آورده ام رخی و، چه رخ؟

که در سیاهی خود گشته ز انفعال نهان!

سیاه رویم و، روی من است و این درگاه

تهی است دستم و، دست من است و آن دامان

چه گویم از دل چون سنگ خود؟ که از سختی

شود ز حرفش دندانه دار تیغ زبان!

بجان رسیده ام، از دست خویشتن فریاد!

غم زمانه امانم بریده است، امان!

بچهره آب رخی کز غبار درگه تست

روا مدار که ریزد بخاک راه خسان

ز دست منت دو نان بگیر واعظ را

چرا سگ تو بود در قلاده دگران!

امیدم آنکه کنم خاک آستانه تو

عبث نبسته ام این جسم زار را بر جان

ز لطف گر بسگ خویش دل دهی چه عجب؟

تو کز نهیب دهی جان بصورت شیران!

وسیله یی بکفم نیست بهر آزادی

بجز غلامیت ای دستگیر هردو جهان!

مرا چه حد، که کنم مدح تو؟ همینم بس

که باشمت یکی از جمله ثناگویان!

نمیرسد چو بدامان مدح او، واعظ

در آستین خموشی بکش تو دست زبان

بکار نخل دعا، تا ز چشمه سار دلت

بجویبار زبان آب مدح اوست روان

شود ز خاک چمن، تا چراغ گل روشن

بود ز آب صفا، تا رخ گهر تابان

ز خاک راهش روشن چراغ دل بادا

ز آب مهرش تابنده گوهر ایمان