گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
واعظ قزوینی

باز الوان پوش شد، پیرانه سر باغ جهان

میکند گلزار پرافشانی، از برگ خزان

یافت از فیض هوا هر نخل جان تازه یی

آمد آب رفته عشرت بجوی گلستان

خنده گر خیزد بجای اشکم از دل، دور نیست

کز پیاز امروز دیگر میکند گل زعفران

بهر صید دل، ز هر برگ خزان بر شاخسار

زد دگر دستی بترکش شاهد پیر جهان

آب و رنگی کز چمن می بینم اکنون، دور نیست

گر بگویم نیست فصل گل، مگر فصل خزان

در کمال و نقص، دوری دارد این فصل از بهار

آن قدر دوری که دارد پیر کامل از جوان

کرد گیتی، ز اقتضای، فصل از شبنم عرق

یافت صحت از تب گرمای تابستان جهان

تا شود هم وزن، چون گرمی و سردی روز و شب

کفه میزان نمود از قرص خورشید آسمان

از حرارت تا رود در چشمه کافور دی

از لباس برگ، عریان میشود ز آن گلستان

بسکه گردیده است گلشن، بی نیاز از آب و رنگ

دور نبود از چمن، گر پا کشد آب روان

از برای رفتن ایام جانسوز تموز

کرده، از بس خرمی، گلشن چراغان از خزان

گشته از صد برگ،روشن هر طرف مهتابیی

رفته چون موشک ز هر سو تاکها بر آسمان

هر چنار از تندی باد خریفی در چمن

چون گل غران، خروشان گشته و آتش فشان

از پی سیر چراغان خزان، نبود عجب

پیر دی از خانه گر بیرون دود چون کودکان

رایض فصل خزان، از بهر استقبال دی

کرده نیلی خنگ سبزی را، ز تاک آتش عنان

از خروش زاغ، کآمد آمد فصل دی است

سوزد آتش بر سریر شاخ از برگ خزان

در بساط برگها، شد بسکه گلریزان رنگ

گشته مرغان را صفیر انگشت حیرت در دهان

در چمن از بس فضاها از گل رنگ است پر

عندلیبان را نمیگردد بحرف گل زبان

شد مجسم، بسکه از عکس خزان چون شاخ گل

میتواند مرغ بر موج هوا بست آشیان

در گلستان کرده اند از بسکه رنگ و بو هجوم

خنده از تنگی خزیده در مزاج زعفران

بسکه رنگین است از عکس خزان هر سو هوا

باد چون دامان پر گل میرود از بوستان

گشته بر رنگینی بالا بلندان چمن

پای تا سر دود آه حسرتی سرو روان

بسته هر برگی بخود پیرایه صد گونه رنگ

جلوه گر گردیده طاووسان بجای بلبلان

داده از بس رنگ تأثیر هوا هر برگ را

چشم رنگینی حنا دارد ز برگ گردکان

صفحه خاک از گل ریحان زبس پر اختر است

مزد مردی کو بگوید: این زمین، آن آسمان!

بسکه زرین است از اکسیر تأثیر هوا

گشته تیغ آفتاب از عکس گلها زر نشان

در هوا از رشته نظاره اهل نظر

مینماید همچو کاغذ باد، هر برگ خزان

بسکه در وقت نمو، مشق پریدن کرده است

می پرد از طبله عطار هم زآن زعفران

گشته چابک بسکه گلهای خریفی در نمو

کرده از نشو و نما مشق پریدن زعفران

بوستان افروز نبود، هست آهی آتشین

نیست آن زلف عروسان، هست اشک عاشقان

بسکه افگنده است هر سو در چمن مرغ دلی

گشته خون آلود تیر بوستان افروز از آن

گشته چون وقت زوال آفتاب جعفری

میکند تاج خروسان در چمن هر سو فغان

بسکه رنگین است گلشن، مینماید در نظر

همچو داغ لاله، زاغان در میان گلستان

هست در چشم نظر بازان ز زاغان هر طرف

همچو چشم سرمه دار دلبران هر آشیان

بشکفد هر دم ز شاخ خامه ای رنگین گلی

گلشن طبع مرا گویی بهار است این خزان

گرچه باشد گلستان را، آب و رنگ از حد فزون

بوستان نظم من هم، کی دهد باجی بآن؟!

ما ز سیر گلشن معنی، دلی وا میکنیم

کرده ما را فارغ این گلشن ز سیر گلستان

نی غلط گفتم، چه آید زین پریشان گفته ها

میکنم زین حرفها، کلک زبان را امتحان

تا نویسم شمه یی از مدحت شاهی که اوست

سرور دنیا و دین، فخر زمین و آسمان

نور چشم مصطفی «باقر» امام پنجمین

آنکه می بالد سخن برخود ز مدحش هر زمان

دل چو مه سازد ببالیدن شکست خود درست

گر کند آیینه مهرویش آیینه دان

گر بر برگی ز دهقان شکوه پیش عدل او

میخورد از زهره شیر، آب دیگر نیستان

ور کند تحریر، حرفی از حمایتهای او

بر قلم هرگز نیفتد زور دیگر از بنان

بحر عدلش تند اگر بسوی اهل جور

دیگر آتش زور نتواند گرفتن ازکمان!

کرده تا عزم شکست شیشه عمر عدو

بسته هر سنگی بخدمت چون سلیمانی میان

مهره گر سازند سنگی را، ز کوه قدر او

چین روز و شب رود بیرون ز طومار زمان

کشت حاجتها اگر خرم نبودی از شرر

آب حلمش تخم آتش را فگندی از جهان

هرزه نالان بس که دارند احتیاط از نهی او

نی ز بیم او بجز در پرده ننوازد شبان

چشم بیدارش بخواب ناز، یکسر زهر چشم

فرق فرقدساش، با بالین راحت سر گران

صنع حق را بود چشم و، یاد حق را بود دل

حکم حق را بود گوش و، حرف حق را بد زبان

کاخ ملت را ستون و، قصر دانش را اساس

راه حق را رهنما و، حصن دین را پاسبان

اطلس زر دوز گردون کرده زیر اندازیش

خاک تا گردیده شمع جسم او را شمعدان

گر نماید یاد قدرش، ناله بر خیزد ز دل

ور کند تعریف تمکینش، گران گردد زبان

از وقارش چون بگویم شمه یی، نبود عجب

گر شود قدر سخن با این سبک قدری، گران

زنده سازد نام خود را تا زیاد او، سخن

مرده آنست کو را باشد از مدحتگران

شمع فکر مدحش از فانوس دل تا روشن است

لفظ و معنی گرددش برگرد سر پروانه سان

لیکن این خجلت که از مدحش سخن اندوخته است

چون دگر خواهد برآوردن سر از جیب دهان؟!

حد واعظ کی بود شاها تلاش مدح تو؟

نیست جز تعریف عرض حال منظوری از آن

از شر و شور دو عالم مأمنی میخواستم

داد حسن اعتقادم آستانت را نشان

تا تواند فکر خود دیدن برای روز مرگ

چشم دارد دیده دل سرمه یی ز آن آستان

هست ما را وقت تنگ و، پای لنگ و، راه سنگ

وقت همراهی است ای امیدگاه شیعیان

راه مقصد سخت دورو، پای همت سخت سست

لاشه تن بس ضعیف و، بار خدمت خوش گران

چشم بینش پر ضعیف و، خط مطلب بس خفی

زندگی بسیار پیر و، آرزوها بس جوان

دردمندم، نامرادم، بینوایم، عاجزم

بیکسم، بیچاره ام، بی دست و پایم، الأمان!

گر ز بیقدری چو خاکم، لیک خاک آن درم

ور زبد خویی سگم، اما سگ آن آستان

از سگان هم کمترم، گر رانیم از درگهت

بر سران هم سرورم، گر خوانیم از بندگان

گر تو افروزی چراغم، آفتابم آفتاب!

گر تو برداری ز خاکم، آسمانم آسمان!!

گو سخن راه دعا سرکن دگر، ز آنرو که هست

مدعا در پرده دل نیز پیش او عیان

تا بدل، از دوستی و دشمنی باشد اثر

تا بگیتی، از بهار و از خزان باشد نشان

دوستش از خاک خیزد، همچو گلهای بهار

دشمنش از خاک ریزد، همچو اوراق خزان