گنجور

 
ترکی شیرازی

برادر جان مگر رفته به خوابی!

که زینب را نمی گویی جوابی

برایت درد دل تا کی شمارد

چه خواب است اینکه بیداری ندارد

ولی حق داری ای جان برادر!

که میدانم نداری در بدن سر

چرا؟ ازتن جدا گشته سر تو

چرا؟ صد پاره گشته پیکر تو

به همراه تو از شهر مدینه

در اینجا آمدم ای بی قرینه!

فلک آواره کرد از خانمانم

فراقت زد شرر، برجسم و جانم

تو چون رفتی از این دنیای فانی

نخواهم بی تو دیگر زندگانی

امان از درد بی درمان زینب

اجل کو، تا بگیرد جان زینب

پس از تو کوفیان، بردند یکجا

تمام هستی ما را به یغما

چه ظلمی کوفیان با ما نمودند

عجب مهمان نوازی ها نمودند

تو را لب تشنه، سر از تن بریدند

تن پاکت به خاک و خون کشیدند

زدند آتش، سراسر خیمه ها را

به بازو ریسمان، بستند ما را

تو و این کوفه، این دشت بلا خیز

من و شام خراب محنت انگیز

تو باش اینجا مصاحب با جوانان

من اندر شام، غمخوار یتیمان

تو و این نوخطان نورسیده

من و این مادران داغدیده

تو اینجا باش با عباس و اکبر

من و کلثوم و لیلای مکدر

برادر جان تو اینجا باش آرام

خداحافظ که من رفتم سوی شام

برادر جان در این دامان مقتل

تو باش و ساربان پست و بجدل

از این آتش که «ترکی» را به جان است

زغم سوز نهان او عیان است