گنجور

 
ترکی شیرازی

ای شهیدی که لب تشنه بریدند سرت را!

سوختند از پی یک قطرهٔ آبی جگرت را

گرچه خواندند به مهمانیت از شهر مدینه

کوفیان از چه بریدند لب تشنه سرت را

طایر باغ جنان بودی و، با سنگ شقاوت

بشکستند به هم دوزخیان، بال و پرت را

نه شکستند همین صدر تو را از سم اسبان

که شکستند دل مادر و جد و پدرت را

کوفیان از پدرت شرم نکردند و بریدند

با دم تیغ ستم، رشتهٔ عمر پسرت را

لعن حق باد بر آن طایفهٔ زشت نهادی

که نمودند خم از مرگ برادر کمرت را

کاش از کرب و بلا قاصدی از مهر رساندی

در نجف نزد علی ساقی کوثر خبرت را

کی علی یک نظر ازلطف سوی کرب و بلا کن!

غرق در خون بنگر پیکر شمس و قمرت را

کاش در آن دم آخر که ز تن، رفت روانت

مادرت بود که بستی ز وفا چشم ترت را

ترسم ای خسرو خوبان! که برد «ترکی» مسکین

به لحد همره خود آرزوی خاک درت را

روز و شب، پیشهٔ او نیست بجز نوحه سرایی

ناامید از سر کویت منما نوحه گرت را

از تو آن روز که بر فرق نهی تاج شفاعت

چشم دارد که ز وی باز نگیری نظرت را