گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ترکی شیرازی

باز بر جان عشقم آتش برفروخت

خانهٔ عقل مرا یکسر به سوخت

عشق آمد عقل کرد از وی فرار

می دویدم هر طرف، دیوانه وار

عشق زد بر جان افگارم شرر

می دویدم هر طرف، اسیمه سر

شد دلیل راه من عشق از وفا

برد یکسر تا به دشت کربلا

یادم آمد آن زمان، کز صدر زین

شاه دین افتاد بر روی زمین

ساعتی آن تشنه لب، بی هوش بود

از شراب عشق حق،مدهوش بود

ذوالجناح آن مرکب خاص حسین

بود گرم جست و خیز و شور و شین

ابن سعد آن بی حیای بد سیر

گفت با آن کوفیان خیره سر

کاین فرس را زود بر چنگ آورید

تا بریمش ارمغان بهر یزید

خیل دشمن ناگهان از چارسو

حمله ور گشتند بهر اخذ او

دم علم کرد آن سمند باوفا

حمله ور شد بر گروه اشقیا

کوفیان را می ربود از صدر زین

می زد از خشم آن تکاور بر زمین

زان گروه بی حیا ننمود پشت

تا چهل تن زان لعینان را بکشت

بعد از آن آمد به بالین حسین

اشک خونینش روان از هر دو عین

یال و کاکل را، ز خونش کرد رنگ

کرد بر بالین او قدری درنگ

پس به امر آن امام رهنما

شد شتابان رو بسوی خیمه ها

آن سمند باوفای ناامید

می دوید و شیهه از دل می کشید

از صدای شیهه آن خسته دم

پیشبازش آمدند اهل حرم

مرکبی دیدند زینش واژگون

یال او از خون راکب غرق خون

ذوالجناح اندر میان، مانند شمع

دورا و پروانه سان گشتند جمع

هر یکی از اسب با اشک دو عین

پرسشی می کرد از حال حسین

آن یکی می گفت چون شد صاحبت

ای نکو مرکب،کجا شد راکبت

دیگری می گفت ای فرخنده بال!

بود در میدان حسینم در چه حال

پس سکینه با دو چشم پر ز آب

کرد با آن اسب بی صاحب خطاب

ذوالجناها! باب غمخوارم چه شد

آن ضیاء چشم خونبارم چه شد

ذوالجناها! کوشه مهر افسرم

از چه ناوردی تو او را دربرم

ذوالجناها! واژگون زینت چراست؟

صاحب با عز و تمکینت کجاست؟

ذوالجناها! گو تو شبل بوتراب

تشنه لب جان داد یا نوشید آب

یال، از خون که رنگین ساختی

در کجا باب مرا انداختی

این بگفت و از سخن خاموش شد

دست غم بر سر زد و بی هوش شد

شهربانو با دو چشم اشکبار

در حرم بنشسته با حال فگار

آمد از خیمه برون با اضطراب

لرز لرزان پا نهاد اندررکاب

گفت ای زینب ! حلالم کن حلال

که مرا آمد زمان ارتحال

کرد زینب شهربانو را صدا

کی عروس مادرم خیرالنسا

از حسینم دل چرا؟ برداشتی

جسم او را بر زمین بگذاشتی

بر سر نعشش نکردی جامه چاک

پیکر او را تو نسپردی به خاک

رفت و ما را پریشان ساختی

از فراقت دیده گریان ساختی

بود امیدم که اندر راه شام

همزبان باشی تو با من، صبح و شام

در مصیبت ها مرا یاری کنی

عابدینت را پرستاری کنی

رفتی و هجرت مرا از پا فکند

تو رها گشتی، من افتادم به بند

شهربانو با دو چشم اشکبار

گفت ای بی بی! مرا معذور دار

من نخواهم رفت از این سرزمین

لیک مامورم به امر شاه دین

این بگفت و خونش ازرخ می چکید

وز نظرها چون پری شد ناپدید

رفت رفته طی منزل می نمود

رفت آنجا که امامش گفته بود

« ترکیا » این داستان غم فزا

کی رود از یاد، تا روز جزا