گنجور

 
ترکی شیرازی

شد وقت آن که باز کنم گریه زار زار

ریزم سرشک از مژه چون ابر نوبهار

بلبل صفت کشم ز جگر آه آتشین

کز سوزه آه من شرر افتد به شاخسار

دیوانه وار، روی کنم سوی کوه و دشت

نالم چنان ناله برآید ز کوهسار

هر بامداد، ناله کنم از غم حبیب

هر شام، ساز گریه کنم از فراق یار

گر فی المثل به گلشنی افتد، گزار من

گل ها تمام در نظر آید مرا چو خار

در بوستان، به سرو گر افتد نگاه من

از دیده اشک بارم چون ابر نوبهار

هرگه که یاد واقعهٔ کربلا کنم

چون نی به بند بند من افتد ز غم شرار

یاد آورم ز غربت و مظلومی حسین

سیلاب خون روان کنم از چشم اشکبار

آه از دمی که نوبت قربان شدن رسید

بر نوجوان تازه خط شاه تاج دار

اکبر جوان سرو قد شاه دین حسین

کز جد و باب بود پدر را به یادگار

دست ادب به سینه نهاد آن شکوه شرم

آمد به نزد آیینهٔ عصمت و وقار

گفتا که ای پدر! ز جهان سیر شد دلم

خواهم روم به خدمت جد بزرگوار

شرح غریبی تو بگویم به جد خویش

لختی کنم شکایت از این قوم نابکار

تا چند بی کسی تو را بینم ای پدر!

بی یاری تو برده مرا از کف اختیار

بر غربت تو کون و مکان بی قرار شد

دیگر به جا نمانده مرا طاقت و قرار

اذنم بده که جانب میدان روم پدر

جان عزیز را به قدومت کنم نثار

من زنده باشم و لب خشک تو بنگرم

با دیدگان تر، به لب آب خوشگوار

از اکبر این سخن چو شه تشنه لب شنید

از دیده دراشک فرو ریخت بر عذار

او را به پیش خواند و چون جان در برش کشید

زد بوسه بر لبش به دو چشمان اشکبار

گفت از هزار سال کنم زندگی، چه سود

این زندگی ز بعد تو ای پور نامدار

هر گه نظر به چهر تو می کردم ای پسر

می آمدم به یاد زجد بزرگوار

چندان به نزد باب جزع کرد وناله کرد

او اذن داد و، رفت به میدان کارزار

شمشیر بر کشید و، رجز خواند و، جنگ کرد

با آن گروه زشت و، بد آیین و، نابکار

آن سان بر آن گروه ستمکار حمله کرد

گفتی که حیدر است و به کف تیغ ذوالفقار

صف ها از هم درید ز پیشش گریختند

چون خیل رو بهان که کنند از اسد فرار

لشکر تمام، جانب وی حله ور شدند

یک فرقه از یمینش و یک فرقه از یسار

با تیغ و، تیر و، خنجر، ز راه کین

آن ظالمان، زدند به وی زخم بی شمار

ناگاه ظالمی ز کمینگاه در رسید

زد ضربتی به فرق وی از تیغ آبدار

چون تارکش شکافت ز شمشیر خصم دون

آن دم حدیث شق قمر، گشت آشکار

از پشت زین، به روی زمین، گشت سر نگون

فریاد بر کشید که ای باب غمگسار

دریاب اکبرت که ز پا اوفتاده است

دستی برای یاریش ازآستین برآر

آمد صدای نالهٔ او چون به گوش شاه

شد رهسپار معرکه آن شاه باوقار

از اسب شد پیاده و، آه از جگر کشید

بگرفت از وفا سر فرزند در کنار

بنهاد رو به رویش و گفتا که یا بنی

ای بی تو روز روشن من همچو شام تار

تو رفتی و، ز مرگ تو سرو قدم خمید

داغ جدایی ات به دلم ماند بر قرار

بسترد محاسن خود خونش از جبین

وز سیل اشک، شست ز رخساره اش غبار

پس برگرفت آن تن صد چاک را ز خاک

گفتا به خیمه چون برم این جسم زخمدار

اهل حرم، تمام شدند از حرم برون

شد دیده شان ز اشک، به مانند جویبار

از ناله و فغان زنان، بر در خیام

گفتی مگر که روز قیامت، شد آشکار

به اله که اشک، قابل این شاهزاده نیست

«ترکی» به جای اشک، بیا خون زدیده بار

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode