گنجور

 
ترکی شیرازی

یار بی پرده شد سوی بازار

شاد باشید یا الو الابصار

او به صد ناز می رود تنها

دل خلق از پیش قطار، قطار

چشم مستش به خواب، شب تا صبح

وز غمش، چشم عاشقان بیدار

من بیچاره از غمش شب و روز

در فغانم چو مرغ موسیقار

صید دل ها تمام در شهر است

او به صحرا همی رود به شکار

ای که با دوست همدمی شب و روز!

تو چه دانی، عداوت اغیار

ترک عادت کجا کند دشمن

تا نکوبی سرش به سنگ، چو مار

ترک چشمش عدوی «ترکی» شد

زینهار از چنین عدو، زنهار