گنجور

 
ترکی شیرازی

روز نخست، دل به تو دادم عبث عبث

داغ غمت به سینه نهادم عبث عبث

دیدم کمند زلف خم اندر خم تو را

دانسته در کمند، فتادم عبث عبث

دل بر تو بستم از سر شب، تا به صبحدم

از دیده راه اشک، گشادم عبث عبث

هر شب ز هجر روی تو بی داد می کنم

روزی نمی رسی تو به دادم عبث عبث

من شرط دوستی به تو آرم به جا و تو

بستی کمر چرا؟ به عنادم عبث عبث

دانم که هیچ وقت، تو یادم نمی کنی

اما نمی روی تو زیادم عبث عبث

باشد که بینمت چو از این کو چه، بگذری

در راه انتظار، ستادم عبث عبث

نبود به غیر وصل تو در دل مرا مراد

دانم نمی دهی تو مرادم عبث عبث

«ترکی» زمان صحبت جانان نمی رود

تا عمر باقی است، زیادم عبث عبث