گنجور

 
ترکی شیرازی

نمیدانم چه می بود اینکه ساقی داشت در مینا

که از یک جرعه اش آتش به جانم ریخت سرتاپا

همین می بد که مجنون خورد و شد دیوانه لیلی

همین می بد که وامق خورد و شد شوریده عذرا

بود رنگ همین می از ازل در سرخ گل پنهان

که از عشقش کشد بلبل به حسن بوستان آوا

تجلی گر نگردی رنگ این می در گل سوری

ز عشقش روز و شب افغان نکردی بلبل شیدا

می عشق است این می بی گمان هرکس زوی نوشد

بجز معشوق نارد در نظر چیز دگر اصلا

بنازم دست ساقی را که تا می ریخت در جامم

من از جا می فکندم از نظر دنیا و مافیها

کنون جز عشق و غیر از عاشقی کاری ندارم من

ز عشق و عاشقی از کس ندارم در جهان پروا

به سو هرکس ندارد عشق نتوان خواند انسانش

که انسانی که عشقش نیست حیوانی بود گویا

غرض از باده و عشق است حب احمد و آلش

که حب احمد و آل است حب خالق یکتا

هر آنکس را که در دل هست حب احمد و آلش

به روز واپسین جایش بود در جنت الماوا

به غیر از این می و این عشق نبود مقصد «ترکی»

چه در ظاهر چه در باطن، چه در دنیا چه در عقبی

 
sunny dark_mode