گنجور

 
طغرل احراری

شهادت بسملم از یک نگاه چشم مستستش

اجل در خاطرم نآید ز لعل می‌ْپرستستش

محیط کلفت غم را دلم زان رو شده ماهی

که تا بیرون کشد زان بحر غم آن مه به شستستش

سر تسلیم خوبان را به پای او ازان باشد

که اندر سر بود او را کلاه کج شکستستش

ازو خواهم کشاد مشکل بخت سیاه خود

که باشد بستن و بکشادن دل‌ها به دستستش

لوای نازنینی از همه بالا زده حسنش

ازآن روزی که اندر مسند خوبی نشستستش

دلم همچون سپند از آتش عشقش همی‌سوزد

ز خاموشی ولی یک ره ازین مجمر نجستستش

یکی سر کی بود خالی ز سودای خیال او

ز دام حلقه گیسوی او یک دل نرستستش!

نزاکت چاکر سرو قد شمشاد او گشته

پی تاراج دل‌ها در کمر تا بهله بستستش

چمن را باغبان زینت فزود از بهر تشریفت

فدای مقدم نیک تو سازد هر چه هستستش

اگرچه صبح زد دم از دم صبح بناگوشت

سنان نیزه خورشید او را سینه خستستش

نهال باغ طبعم طغرل از خورشید بر دارد

به گلچینی درین گلشن به هر قابل ره استستش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode