گنجور

 
طغرای مشهدی

طرب گل کرده از هر شاخ و گل چیدن نمی دانم

پریشان بلبلم، جز گلستان دیدن نمی دانم

به دستم گر دهد آن نازنین، گیسوی مشکین را

ز نافهمیدگی، چون شانه بوییدن نمی دانم

چرا مینا نخندد بر من بیدل، که چون ساغر

لبم با لعل او پیوست و بوسیدن نمی دانم

چو صحرا ناله دارد طینتم، لیکن ز بیدردی

اگر کوه آیدم برسینه، نالیدن نمی دانم