گنجور

 
طغرای مشهدی

یک نیستان خنده دارد بر تنم آزادگی

تا به قید ساز و برگ بوریا افتاده ام

کار من اسباب دولت، من ز دولت بی نصیب

در هنر همطالع بال هما افتاده ام

گاه پای گلرخان گیرم، گهی دست بتان

گرچه خود بی دست و پا همچون حنا افتاده ام