گنجور

 
طغرای مشهدی

شب در آغوش نظر بود سراپای تنش

پیرهن بافتم از تار نگه بر بدنش

کربلایی ست لب خشک صدف را غربت

گوشمال عجبی داد جلای وطنش

می کند باد صبا اطلس گل پای انداز

صوت بلبل چو کند مایل سیر چمنش

می زند موج صفا بس که ز هر سو بدنش

بهتر از خانه آیینه بود پیرهنش