گنجور

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۲۵

 

از بهر جهان غم مخور ای نادان مرد

کانکس که نخورد غم جهان آسان کرد

عاقل ز در گران فروشان متاع

برگشت و بنا خریدنش ارزان کرد

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۲۶

 

الچی ز من ار نرد پیاپی ببرد

عیبم مکنید کان نه الچی ببرد

چون بر طرف بساط باشد پسرش

داند هممه کس که نرد راوی ببرد

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۲۷

 

آنرا که زر و سیم بد ار زیز نماند

سهلست دلا گر بتو هم چیز نماند

نا آمده نامدست و رفته بگذشت

هان یکدمه را باش که این نیز نماند

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۲۸

 

ایدل چه کنی طرب که فانی باشد

با غم بنشین که جاودانی باشد

اسرار غمش پیش کسی باز مگوی

هش دار که این سخن نشانی باشد

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۲۹

 

آنکس که همای همتش پر دارد

هر روز هوای جای دیگر دارد

چون بر در خانه ها مقیم است خروس

بنگر که همیشه اره بر سر دارد

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۳۰

 

ایدل ز کست گرچه نوائی نرسید

لیکن اگر آنکس که ترا کرد پدید

سر بر خط او نهی همچو قلم

با برهنگی ملک توانی بخشید

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۳۱

 

آن بت که بحسن بیمثالش گفتند

وز غایت لطف آب زلالش گفتند

عکسی ز سواد دیده ابن یمین

بر عارض او فتاده خالش گفتند

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۳۲

 

آنها که درین رباط بی بنیادند

در رهگذری بیکدیگر افتادند

دارند دل و دیده پر از آتش و آب

وز مرکز خاکی گذران چون بادند

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۳۳

 

از سبزه چو گل خورد گکی چند نمود

بلبل بهزار صوت و الحانش ستود

زان پس که بباد رفت و برگیش نبود

کس نام گل از زبان بلبل نشنود

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۳۴

 

آورد خط آن نگار تا بنماید

ما را که شب و روز بهم می شاید

با عارضش آفتاب ماننده بود

گر وقت کسوف نور او بفزاید

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۳۵

 

ایخواجه علی توئی جهان همه جود

نامد بدلیری تو هرگز بوجود

کو رستم زابلی و کو حاتم طی

تا پیش دل و دست تو آرند سجود

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۳۶

 

از دست تو گر زهر خورم نوش شود

افیون ز کفت مایه ده هوش شود

شاه فلکم غاشیه بر دوش کشد

گر با تو مرا دست درآغوش شود

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۳۷

 

ایدل اگرت کار موافق نبود

میدان که جهان بکام عاشق نبود

صدق آر فرا پیش که نوری ندهد

چون صبح دوم دلی که صادق نبود

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۳۸

 

ایدل فلکت گرچه زبون میدارد

وز غصه او چشم تو خون میبارد

با این همه خوش باش که هر لحظه فلک

نقشی دگر از پرده برون میآرد

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۳۹

 

بر آتش غم بکام دل روزی چند

خواهیم زد آب با دل افروزی چند

زان پیش که بر باد دهد دست اجل

گرد از سر خاک ما جگر سوزی چند

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۴۰

 

باد از رخ گل چو برقع نازکشاد

بلبل بغزل خواندنش آواز گشاد

خرم دل آنک در هوای گل و مل

پرواز کنان بال طرب باز گشاد

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۴۱

 

بودند جهاندار بسی خسرو و گرد

رفتند و بدیگرانش ناچار سپرد

اکنون که تو داری چه در او دل بندی

میدان که نخواهیش تو هم با خود برد

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۴۲

 

بنگر که صبا باز چه نیرنگ آورد

در باغ چه لعبتان خوشرنگ آورد

ز آنها همه با گل صفت روی تو گفت

مسکین گل نازک از حیا رنگ آورد

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۴۳

 

بر خوان خود ار زهر گیا باید خورد

خوشتر که بر ناکس ابا باید خورد

از دیده بشور با چو قانع گشتم

سکبای رخ سفله چرا باید خورد

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۴۴

 

تا در دل من مهر تو مهوش باشد

روزم چو رخ فرخ تو خوش باشد

چون زلف تو هر دل که کند میل رخت

سودا زده ئی بر سر آتش باشد

ابن یمین
 
 
۱
۸۰
۸۱
۸۲
۸۳
۸۴
۱۰۵