سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۹۰
از نکتهٔ فاضلان به اندامتری
وز سیرت زاهدان نکونامتری
از رود و سرود و می غم انجامتری
من سوختم و تو هر زمان خامتری

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۹۱
گفتی که چو راه آشنایی گیری
اندر دل و جان من روایی گیری
کی دانستم که بیوفایی گیری
در خشم شوی کم سنایی گیری

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۹۲
باشد همه را چو بر ستارهٔ سحری
دل بر تو نهادن ای بت از بیخبری
زیرا که چو صبح صادق ای رشک پری
هم پرده دریدهای و هم پرده دری

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۹۳
راهی که به اندیشهٔ دل میسپری
خواهی که به هر دو عالم اندر نگری
در سرت همیشه سیرت گردون دار
کانجا که همی ترسی ازو میگذری

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۹۴
هست از دم من همیشه چرخ اندر دی
وز شرم جمالت آفتاب اندر خوی
هر روز چو مه به منزلی داری پی
آخر چو ستاره شوخ چشمی تا کی

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۹۵
چون بلبل داریم برای بازی
چون گل که ببوییم برون اندازی
شمعم که چو برفروزیم بگدازی
چنگم که ز بهر زدنم میسازی

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۹۶
گشتم ز غم فراق دیبا دوزی
چون سوزن و در سینهٔ سوزن سوزی
باشد که مرا به قول نیک آموزی
چون سوزن خود به دست گیرد روزی

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۹۷
در هجر تو گر دلم گراید به خسی
در بر نگذارمش که سازم هوسی
ور دیده نگه کند به دیدار کسی
در سر نگذارمش که ماند نفسی

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۹۸
تا هشیاری به طعم مستی نرسی
تا تن ندهی به جان پرستی نرسی
تا در ره عشق دوست چون آتش و آب
از خود نشوی نیست به هستی نرسی

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۹۹
در خدمت ما اگر زمانی باشی
در دولت صاحب قرانی باشی
ور پاک و عزیز همچو جانی باشی
بی ما تو چو بیجان و روانی باشی

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۰۰
تا چند ز جان مستمند اندیشی
تا کی ز جهان پر گزند اندیشی
آنچ از تو توان شدن همین کالبدست
یک مزبلهگو مباش چند اندیشی

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۰۱
ای عود بهشت فعل بیدی تا کی
وی ابر امید ناامیدی تا کی
کردی بر من کبود رخ زرد آخر
ای سرخ سیاه گر سپیدی تا کی

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۰۲
بیداد تو بر جان سنایی تا کی
وین باختن عشق ریایی تا کی
از هر چه مرا بود ببردی همه پاک
آخر بنگویی این دغایی تا کی

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۰۳
گر دنیا را به خاشهای داشتمی
همچون دگران قماشهای داشتمی
لولی گویی مرا وگر لولیمی
کبکی و سگی و لاشهای داشتمی

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۰۴
می خور که ظریفان جهان را دردی
برگرد بناگوش ز می بینی خوی
تا کی گویی توبه شکستم هی هی
صد توبه شکستم به که یک کوزهٔ می

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۰۵
گر آمدنم ز من بدی نامدمی
ور نیز شدن ز من بدی کی شدمی
به زان نبدی که اندرین دهر خراب
نه آمدمی نه شدمی نه بدمی

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۰۶
گر من سر ناز هر خسی داشتمی
معشوقه درین شهر بسی داشتمی
ور بر دل خود دست رسی داشتمی
در هر نفسی همنفسی داشتمی

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۰۷
گر من چو تو سنگین دل و ناخوش خومی
کی بستهٔ آن زلف و رخ نیکومی
این دل که مراست کاشکی تو منمی
و آن خو که تراست کاشکی من تومی

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۰۸
ای شمع ترا نگفتم از نادانی
از شهد جدا مشو که اندر مانی
تا لاجرم اکنون تو و بی فرمانی
گریانی و سر بریده و سوزانی

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۰۹
ای آنکه مرا به جای عقل و جانی
با لذت علم و قوت و ایمانی
از دوستی تو زنده گردد دانی
گر نام تو بر خاک سنایی خوانی
