سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۱۰
اصل همه شادی از دل شاد تو باد
تا بنده بود همیشه بر یاد تو باد
بیداد همی کنی و دادم ندهی
داد همه کس فدای بیداد تو باد

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۱۱
از کبر چو من طبع تو بگریخته باد
با خلق چو تو خلق من آمیخته باد
دشمنت چو من به گردن آویخته باد
یا همچو من آب روی او ریخته باد

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۱۲
گردی که ز دیوار تو برباید باد
جز در چشمم از آن نشان نتوان داد
ای در غم تو طبع خردمندان شاد
هر کو به تو شاد نیست شادیش مباد

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۱۳
کاری که نه کار تست ناساخته باد
در کوی تو مال و ملک درباخته باد
گر چهرهٔ من جز از غم تست چو زر
در بوتهٔ فرقت تو بگداخته باد

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۱۴
چشمم ز فراق تو جهانسوز مباد
بر من سپه هجر تو پیروز مباد
روزی اگر از تو باز خواهم ماندن
شب باد همه عمر من آن روز مباد

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۱۵
آن را شایی که باشم از عشق تو شاد
و آن را شایم که از منت ناید یاد
با این همه چشم زخم ای حورنژاد
در راه تو بنده با خود و بی خود باد

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۱۶
آن به که کنم یاد تو ای حور نژاد
و آن به که نیارم از جفاهای تو یاد
گرچه به خیال تست بیهوده و باد
بیهوده ترا به باد نتوانم داد

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۱۷
ما را به جز از تو عالم افروز مباد
بر ما سپه هجر تو پیروز مباد
اندر دل ما ز هجر تو سوز مباد
چون با تو شدم بیتو مرا روز مباد

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۱۸
در دیدهٔ خصم نیک روی تو مباد
بر عاشق سفله نیک خوی تو مباد
چون قامت من دل دو توی تو مباد
جز من پس ازین عاشق روی تو مباد

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۱۹
آب از اثر عارض تو می گردد
آتش زد و رخسار تو پر خوی گردد
گر عاشق تو چو خاک لاشی گردد
چون باد به گرد زلف تو کی گردد

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۰
تن در غم تو در آب منزل دارد
دل آتش سودای تو در دل دارد
جان در طلب تو باد حاصل دارد
پس کیست که او نیل ترا گل دارد

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۱
هجر تو خوشست اگر چه زارم دارد
وصل تو بتر که بیقرارم دارد
هجر تو عزیز و وصل خوارم دارد
این نیز مزاج روزگارم دارد

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۲
از روی تو دیدهها جمالی دارد
وز خوی تو عقلها کمالی دارد
در هر دل و جان غمت نهالی دارد
خال تو بر آن روی تو حالی دارد

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۳
با هجر تو بنده دل خمین میدارد
شبهاست که روی بر زمین میدارد
گویند مرا که روی بر خاک منه
بی روی توام روی چنین میدارد

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۴
ای صورت تو سکون دلها چو خرد
وی سیرت تو منزه از خصلت بد
دارم ز پی عشق تو یک انده صد
از بیم تو هیچ دم نمییارم زد

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۵
گه جفت صلاح باشم و یار خرد
گه اهل فساد و با بدان داد و ستد
باید بد و نیک نیک ور نه بد بد
زین بیش دف و داریه نتوانم زد

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۶
من چون تو نیابم تو چو من یابی صد
پس چون کنمت بگفت هر ناکس زد
کودک نیم این مایه شناسم بخرد
پای از سر و آب از آتش و نیک از بد

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۷
روزی که بود دلت ز جانان پر درد
شکرانه هزار جان فدا باید کرد
اندر سر کوی عاشقی ای سره مرد
بی شکر قفای نیکوان نتوان خورد

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۸
گر خاک شوم چو باد بر من گذرد
ور باد شوم چو آب بر من سپرد
جانش خواهم به چشم من در نگرد
از دست چنین جان جهان جان که برد

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۹
بر رهگذر دوست کمین خواهم کرد
زیر قدمش دیده زمین خواهم کرد
گر بسپردش صد آفرین خواهم گفت
نه عاشق زارم ار جز این خواهم کرد
