گنجور

 
طبیب اصفهانی

مرا بتیست که دلها ازین ستم شکند

که عهد بندد و بی موجبی بهم شکند

براه عشق توام کاش هر کجا خاری است

گهی بدیده خلد گاه بر قدم شکند

فتاده ام چو بدامت خدای را صیاد

روامدار که بال و پرم بهم شکند

بساغر دل پرخون ما چه خواهد کرد

کسی که جام جمش گردهی بهم شکند

ببزم خاص مخوان غیر را که می ترسم

از آن ستم دل خاصان محترم شکند

چمن نگر که زمانش نمیکشد تا شام

گلی که طرف کله را به صبحدم شکند

وصال گاه بگاهم بدل چه خواهد کرد

چنین که از ستم هجر دمبدم شکند

طبیب جز دل افسرده ات که پرخون است

کسی ندیده سفالی که جام جم شکند