گنجور

 
طبیب اصفهانی

تا تو رفتی چون خدنگم از برای زیباصنم

سرنهادم چون کمان حلقه بر زانوی غم

آن سیه روزم که در شبهای هجران همچو شمع

می فشانم مشت خاکستر بسر تا صبحدم

دل بمرغان چمن نگذاشت از بس ناله کرد

ناتوان صید دلم در جنگل شهباز غم

من باین حال و تو بی پروا نمی پرسی چرا

می کشی از سینه آه دردناکی دمدم

چونکه بشنید این حدیثم زیر لب خندید و گفت

از محبت می زنی در پیش ما گستاخ دم

دامن من پاک و این گستاخگوئیهای تو

می کند آخر مرا مانند مریم متهم

بلبلی باید که با گل سر کند از عشق لاف

قمرئی باید که با سردی زند از مهر دم

عشقبازی را نشانیها بود ای ساده لوح

ما نمی بینیم از آنها در تو نه بیش و نه کم

کو ترا جیب دریده کوترا در سینه چاک

کو ترا رنگ پریده کو ترا در پشت خم

کو نگاه حسرت و کو گریه مستانه ات

کو ترا شوری بسر کو زخم خاری در قدم

نه ترا کامست خشگ و نه ترا چشمست تر

نه ترا گرم است اشگ و نه ترا سردست دم

اشگ عاشق گرم باید همچو شمع انجمن

آه عاشق سرد باید چون نسیم صبحدم

گفتمش کای از خرامت منفعل کبک دری

وی فدای چشم مخمور تو آهوی حرم

ای اسیر نرگس مست تو لیلی از عرب

وی هلال لعل نوشین تو شیرین از عجم

دیده سیلاب خیزم بسکه در عشقت گریست

نیست اکنون در بساطش چون سحاب خشگ نم

گوهر افسرده هیهاتست نم بیرون دهد

من عبث بر دیده مژگان می فشارم دمبدم

ناله من پیش ازین بود از غمت سوزان چو برق

دیده من پیش ازین بود از غمت گریان چویم

از تف غم در فضای سینه من آه نیست

از تب دل در بساط دیده من نیست نم

خود بگو من با کدامین دست ای دیر آشنا

سینه ام را چاک سازم یا گریبان بردرم

دست من از دامنت گاهی که می گردد جدا

می کشد از سینه مجروح پیکان ستم

آنچه بر رخساره من می نماید، رنگ نیست

لیکن آید در نظر گلگون اشگم دمبدم

گر نه من آشفته حالم از چه باشد ای نگار

گر نه من آزرده جانم از چه باشد ای صنم

موج اشگم فوج فوج و خیل داغم صف بصف

جیب جانم پاره پاره زلف آهم خم بخم

گر ز اعجاز محبت یا فسون عشق نیست

با من حیران بگو یک ره خدا را ای صنم

چیست پس در جویبار دیده ام بحری ز اشگ

چیست پس در تنگنای سینه ام کوهی ز غم

ای که با ظلم آشنائی وز وفا بیگانه ای

سخت میترسم چو از حد بگذرد جور و ستم

صف ببندد لشکر گلگون پرند گریه ام

برق آه از سینه ننگم برافرازد علم

شهریار عشق خون آشام بهر انتقام

از نیام دل کشد از ناله ای تیغ دو دم

باز گویم از نهیب عقل چون آیم بهوش

حاش لله زین جفا استغفرالله زین ستم

در دیار عشقبازان جز شکایت رسم نیست

خاصه بر خاک در میر عرب شاه عجم

آفتاب آسمان دین امیرالمؤمنین

آنکه چون ذاتش ندارد گوهری گنج قدم

جوهر کل در سجود آستانش چون سپهر

قامت خم را نخواهد تا ابد سازد علم

هر یکی را تا نخستین سجده اش گردد نصیب

نه فلک افتاده از ذوق همین بالای هم

چار پیغمبر خلیل و نوح و چون خضر و مسیح

یافتند آیت ز اعجاز تو ای فخر امم

این یک از سوزنده آتش آن یک از جوشنده آب

این یک از پاینده عمر و آن یک از جانبخش دم

دشمن از خشم تو سوزان دوست از لطف تو شاد

آن چو کافر از جحیم و این چو زاهد از ارم

عدل در عهد تو شادان همچون یعقوب از وصال

فتنه از بیم تو نالان چون زلیخا درندم

چون شوی بر اوج عزت چون مسیحی بر فلک

چون روی در بحر فکرت یونسی در قعر یم

جود از احسان تو آواره ملک وجود

ظلم ز فرمان تو آواره شهر عدم

سرکشد چون ذوالفقار تیغ تو گاه مصاف

بشکفد چون نوبهار خلق تو وقت کرم

ز آسمان بارد بجای قطره باران شرار

از زمین روید بجای سبزه و ریحان درم

روز هیجا از پی پیکار خصم کینه جو

چون بیارائی سپاه و چون برافرازی علم

فتح خندد از نشاط و عیش بالد از سرور

خوف لرزد از هراس و ظلم نالد از ندم

حبذا ذاتت که باشد محرم اسرار غیب

مرحبا روحت که باشد گوهر بحر قدم

همچواشباح مقدس نه ترا وضع و نه این

همچو ارواح مجرد و نه ترا کیف و نه کم

ظاهر از ذات شریفت گاه اوصاف و حدیث

صادر از طبع شریفت، گاه آثار قدم

من نمی گویم خدایت یاامیرالمؤمنین

لیکن از اوصاف واجب نیست اوصاف تو کم

روضه تن با فروغ مهر تو دارالسلام

کعبه دل بی ولای ذات تو بیت الصنم

گر بود از دوستانت ای خوشا رهبان دیر

ور بود از دشمنانت و ای بر شیخ حرم

می تواند در خلافت پای بر منبر نهاد

در حرم آنکس که زد بر دوش پیغمبر قدم

دست در بیعت به غیری دادنت ظلمست ظلم

ایکه پای عرش سایت کرده از طاعت ورم

کینه جو، ابنای دنیا، چرخ بر کین متصف

حیله گر اخوان یوسف گرک بیجا متهم

خیل احباب ترا از کثرت عصیان چه باک

کشتی نوح نبی را زآفت طوفان چه غم

کی بود یارب که گردم زایر کوی نجف

کی بود یارب که باشم طایر باغ ارم

ای بسا شبها که بر یاد طواف کوی تو

طایر خوابم کند از آشیان دیده رم

همچو مرغ آشیان گم کرده ام آرام نیست

مانده ام تا از حریمت دورای فخر امم

یا علی از آسانت مشت خاکی نابجاست

سر نمی آید فرو هرگز مرا به تاج جم

می شمارم ننگ همت با کمال احتیاج

گر گشایم دست خواهش نزد ارباب همم

نور همت در جبین هر که باشد، چون صدف

می دهد گوهر عوض، گر قطره ای گیرد زیم

گرچه دارم توشه ره بر میان چون آسیا

باشد آن به کز قناعت سنگ بندم بر شکم

تا کند در گلستان مشاطگی باد سحر

چشم نرگس پرخمار و زلف سنبل خم بخم

دشمنت بی قدر بادا در نظرها همچو خار

دوستت مانند گل در چشم عالم محترم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode