سوزنی سمرقندی » دیوان اشعار » هزلیات » مسمطات » شمارهٔ ۱

عاشقم بر کل شبلی که سرش بی موی است

چهره بی زحمت زلف خوش عنبر بوی است

وه نیکوست بر او گرچه کل بدروی است

گوی سیمین صفت جامی نشست اویست

کوه سیم است چرا بیهده گویم گویست

عشقش آورد بدین بیهوده گفتار مرا

شاهد شاعر اگر مسخره باشد شاید

زانکه از شاعر و از مسخره بزم آراید

؟لی و ژاژی این میخورد آن میخاید

چون شود طبع خوش این میهلد آن می . . . اید

پس بدینروی مرا بی کل شبلی باید

ور نباشد کل شبلی نرود کار مرا

آن کل شوم نیک تیر دل از من بربود

عشق بر عشق چو آروغ برافروز فروز

یاسمن گون رخ . . . ون را بزهارم بنمود

شب ز سودای ویم دیده حمدان نغنود

کرد بی جرمی آن کل کلان . . . ون جهود

بغم عشق بدینگونه گرفتار مرا

کل بودی چون نای بگوش . . . ایرم

بنوائی بربودی دل و هوش . . . ایرم

نوش بدی چشمه نوش . . . ایرم

زده در چشمه نوشش سر و گوش . . . ایرم

کل شد و برد به . . . ون داغ و و دروش ایرم

اثری ماند از آن داغ بشلوار مرا

کل شبلی بر ازینگونه که دل خواهد خواست

بدو رخ ماهی پذرفته خسوف و شده کاست

قامتش سروی کز نیمه بباید آراست

جفته گاهی بسفیدی و بلعلی می و ماست

تا بر آن چفته بخفتم نتوانم برخاست

تا بصد کاخ نکررندی بیدار مرا

کل شبلی شد ازینجا و مرا شد معلوم

ماندم از صحبت آن جفته سیمین محروم

سخت کردم بدیگر جای سر ایر چو موم

رخت دل بر دم هر سو ز هوای کل شوم

وانهمه مهر وی افکند بر حاجت بوم

تا وی آگاه شود ساخته کاچار مرا

حاجب بوم جوانمرد بسیم و زر و زن

گز ره حکم و تواضع بدهان و گردن

یکمنی خورد همی سیکی و سیلی ده من

ببد خلق همه عمر به پیوست سخن

از نکو خواهی هرگاه که بپوست بمن

خواست تا پیش خداوند بود یار مرا

عاشق و مست ویم زانکه بدین میمون دست

یال میشوم سیهلک را کاخ اندر بست

خواست آن یال چو جلان تنش از کاخ شکست

خواست بی فایده بد چون نشد از . . . دن پست

بشکند گردن آن غرزن و امیدی هست

که بتنها نتواند بود او یار مرا

حاجب بوم یکی از سپید است بفال

. . . ایگانش چو جلاجل شده دمش چو دوال

خاصه را صید گرفتار میان چنگال

عامه مردم را داده از آن صید حلال

در دعا گوید صدر همه عالم همه سال

یارب از صید حلالش تو نگه دار مرا

آنخداوند که خر را ادب الکند کند

آنچه باشد بدر . . . ون بگلو غند کند

نام . . . و ن و . . . س سنبوسه و بلکند کند

بخورد چندان کان سرخ سرش گند کند

ور بشهوت نظری بر فلک نند کند

رام گردد فلک و گوید بفشار مرا

سر آن دارم کاندر گذرم از سر هزل

مدحش از دفتر جد خوانم نز دفتر هزل

کعبه مدحت او را نگشایم در هزل

شجر مدحت او را نکنم پرور هزل

گرچه باغ سخنم با بر جد و بر هزل

جد و هزل آمده پیدا چو گل و خار مرا

خار در چشم کسی باد بفصل گلشن

که بدیدار خداوند ندارد روشن

ذوالمناقب که بیفزود خدای ذوالمن

شرف و منقبت او ز همه خلق ز من

سخن خوب چنین گوید با اهل سخن

من بوم مادح او نبود مقدار مرا

آن خداوندی که مردین هدی راست ضیا

کف بخشنده اش ابریست معلق ز هوا

که بباران سخاوت بودش میل و هوا

رأی رخشنده اش تابنده تر از شمس ضحی

ماه گوید که نه گر قبله کنم رأی ورا

راه گم گردد بر گنبد دوار مرا

قدم همت او فرق فلک را سوده است

نظر او خطر اهل هنر بفزوده است

رودکی وار یکی بیت ز من بشنوده است

بلعمی وار بدوده صلتم فرموده است

جز برادی و جوانمردی او کی بوده است

هرگز این رونق و این تیزی بازار مرا

پسر صدر کبیر است و ازو نیست بدیع

خلق نیکو و رخ چون گل تازه بربیع

همچو روزی ز خداوند بعاصی و مطیع

کرم اوست رسیده بشریف و بوضیع

صلت نیک فرستند بثناکر تشییع

بر اثر کاین صله بپذیر و میآزار مرا

تا که چشمه خورشید ضیا باشد و نور

چشم بد باد در ایام ضیاء الدین دور

دل او تا نشود خالی فردوس از هور

بیکی لحظه مبادا شده خالی ز سرور

تا جهان گویدش الصدر جهان تا دم صور

یکدم از لهو و لعب مگذر و مگذار مرا