گنجور

 
سوزنی سمرقندی

ای بنده مکارم تو اهل روزگار

جز مکرمت نداری نه شب نه روز کار

در هیچ روزگار نیامد چه تو کریم

کاندر عطا دهی نبرد هیچ روزگار

مشاطه ایست کلک تو کز مشک و غالیه

زلفین لیل شانه زند بر رخ نهار

از وی هران نگار که پیدا شود کند

کار هزار کس بیکی لحظه چون نگار

ز اهل کرم هزار بیک بخشش تو نیست

ز اهل قلم بدانش تو نی یک از هزار

زان تا بدستخط عزیز تو اهل فضل

از ذل فقر باز رهند اندرین دیار

کلکی چو ذوالفقار علی تیز کرده ای

تا خون بخل ریزی چون خون ذوالخمار

تا تو وجیه دین لقبی اهل دین بتو

هستند در مواجهه قبله کبار

آنراست بخت یار که از جمله جهان

از جان کند بخدمت صدر تو افتخار

مداح صدر تو چو باو صاف خلق تو

در خاطر آرد آتش بی دود و بی شرار

در مجمر دماغ و دل او بهر نفس

عطار طبع مشک بر آتش کند نثار

زرین سخن سوار صفت کرد عسجدی

کلک هنروری را چون شد سخن گذار

در طبع آن امیر سخن گر کنون بدی

جز کلک تو نبودی زرین سخن سوار

چون تو سوار اسب فصاحت شدی اگر

سحبان بود پیاده دود از پس غبار

با قدر تو نه چرخ برین است سرفراز

با حلم تو نه جرم زمین است بردبار

عالیتری از آن متواضع تری ازین

زان باش کامران و ازین باش کامگار

اعدات را بلطف برآر از زمین بچرخ

تا لطف تو ببینند آنگه فرو گذار

خرم بزی ز دور فلک بر هوای دل

تا از بر هوا بود افلاک را مدار