گنجور

 
سوزنی سمرقندی

داستان عشق فرهاد آمد و شیرین بسر

وان من نوشد ز سر در عشق آن شیرین پسر

آن بت شیرین که با یاد لب شیرین او

گردد اندر کام اگر پنداری افسنتین شکر

آنکه رویم چون کمر کرد و سرشکم چون میان

تا که بربست از بر سیمین میان زرین کمر

آذر برزین شرر شد در دل من عشق او

تا سر مژگان من شد ابر فروردین مطر

ز ابر فروردین من هرگز مطر کی کم شود

تا برافزونتر شود زان آذر برزین شرر

پیش او کردم همه راز دل مسکین عیان

راز چون کردم عیان شد از دل مسکین خبر

من چو شاهین ترازو داشتم باری بدل

در شکار جان من زلف وی از شاهین بتر

گوئیا آنکس که داند صورت داد از ستم

وین ستمکاری از آن شاهین ترین شاهین نگر

دادخواهم خواست زان شاهین شکار زاغ رنگ

ز افتخار دین رضا فرزند شمس الدین عمر

نامور میر خراسان آنکه نام نیک اوست

در عراق و شام و هند و روم و ترک چین سمر

آن پیمبر زاده آخر زمان کایزد بحق

از برای جد او را آفرید از طین بشر

صدر و بدر آل یاسین آنکه هر با دانشی

مدح صدر او کند چون سوره یس زبر

ایشه آل علی کز روی عالی همتی

هست پای همتت از فرق علیین زبر

تا شود مولای تو آید بدین جد تو

فیض آمد پیش تخت تو ز قسطنطین خبر

ذات هر کس از هنر تزیین پذیرد در جهان

وز بزرگی تو گرفت از ذات تو تزیین هنر

دیگری از صاحب و سحبان بدانائی و فضل

وز سخا و مردمی از حاتم و افشین دگر

دولتی داری و اقبالی بدانسان کز قیاس

گر بمالی بر حجر دستی شود در حین گهر

همتی داری که گیتی پر زر و گوهر شود

زر را چون خاک ره دانی و گوهر را حجر

منظری داری بدیع آئین که در هر دیده ای

نور بفزاید در آن صنع بدیع آیین نظر

گر خیال فر تو اعمی بدل صورت کند

گردد از نور دلش در وقت روشن بین بصر

ز آرزوی سم و پشت مرکب میمون تو

بر فلک گردد چو نعل و چون حنای زین قمر

هر که از بغض تو سازد باز زاد و راحله

کرد باید چار و ناچارش سوی سجین سفر

هیبت تو چون بنات النعششان بپراکند

گر کند اعدای تو چون بر فلک پروین حشر

از جفا و کین تو هر کو بیندیشد بدل

جز بجان خود نبیند جز جفا و کین اثر

حاسدت را نبت دولت بر نروید تا ابد

ور بروید نابکار آید چو بر سرگین خضر

شربت کین تو غسلین است مراعدات را

چشم باید داشتن زان شربت غسلین ضرر

ای بحق فرزند حیدر در صف اعدای خویش

مینمائی قوت و برهان که در صفین پدر

گندناگون تیغ تو چون گند سر بدرود

حاسدانت را وزان بر تو کند تحسین ظفر

از نهیب رمح طنین پیکر تو دشمنان

همچنان جویند گز تنین زهر آگین حذر

ور بناگه سایه رمح تو بر تنین فتد

از سنان چون زبانش بفکند تنین ز فر

از سر تیغ و سنان رمح خون آشام تو

خون بدخواهان تو بادا علی التعیین هدر

از تن دشمنت کم باد آنچه بر بالین نهد

آستان تو کند بهر امان بالین مگر

تا که از یغما و تکسین از برای رزم و بزم

بندگان آرند شیطان بند حور العین صور

از برای رزم دشمن وز برای بزم دوست

جز بت یغما مخوه جز لعبت تکسین مخر

پیش چشم او تبانی شوخ چون نرگس بچشم

در بر او لعبتانی نرم چون نسرین ببر

از لب و رخسار دلبندان و زلف و جعدشان

برگ گل چین و شکر مز حلقه گیر و چین شمر

آفرین ایزد از احباب تو در مگذراد

خود نداند کردن از اعدای تو نفرین گذر